پیشداشت­ها

کانت(1724-1804م)  از دو فیلسوف پیشین خود تاثیر پذیرفته است. فیلسوف فرانسوی رنه دکارت، پدر فلسفه جدید(1596-1650م) و نماینده تجربه گرایی بریتانیایی، دیوید هیوم(1685-1753م)  بر اندیشه­های او بیشترین تاثیر را گذاشته­اند.

دکارت

به عقیده دکارت نفس جوهری متفکر و غیرمادی و متمایز از طبیعت است.

کانت مانند دکارت نفس انسان را سرآغاز شناخت می­داند اما او در مقایسه با دکارت نقش بسیار فعالانه­تری را برای نفس قائل است.

کانت از دکارت دو نکته را برگرفت: 1- وظیفه نفس اندیشیدن است؛  2-نفس یک سلسله مفاهیم فطری دارد.

به نظر کانت فکر، به معنای نظم بخشی به کثرات تجربه است و برخلاف نظر دکارت، مفاهیم ذاتی بدون تجربه قابل شناخت نیست.

کانت می­پذیرد که وظیفه نفس فکر کردن است، ولی می­گوید ذهن نمی­تواند وجود نفس و صفات آن مانند غیرمادی بودن و جاودانگی را اثبات کند، زیرا مقولات فاهمه همچون وجود، عدم، جوهر، امکان، ضرورت، وحدت و کثرت، تنها هنگامی کاربرد صحیح دارند که بر داده­های تجربی و امور زمان­مند و مکان­مند اطلاق گردند. از آنجا که متعلق نفس یا من، در هیچ تجربه حسی به ما عرضه نمی­شود، در نتیجه اطلاق این مقولات نیز بر آن صادق نیست.

 


 هیوم

کانت می­گوید این هیوم بود که برای اولین بار او را از خواب جزمی بیدار کرد.

هیوم به عنوان یک فیلسوف تجربه­گرا، تنها منبع اصیل شناخت را تجربه و انطباعات حسی می­داند.

او با انکار رابطه علیت و آن را به یک عادت روان­شناختی فروکاست که با تصور علت، معلول به ذهن تداعی می­شود. او بر آن است که وقتی ما در تجربه و انطباعات حسی خود دقت می­کنیم، هیچ نفسی را تجربه نمی­کنیم. هیوم دیدگاه دکارت را درباره نفس انکار می­کند که معتقد بود نفس، جوهری غیرمادی و متفکر و متمایز از بدن است.

هیوم می­گوید ما در واقع یک هویت غیرواقعی به نفس نسبت می­دهیم، زیرا این فعالیت ذهن است که یک هویت یا یک اصل متحدکننده ادراکات و یا نفس ثابتی که تمایز از ادراکات ما است، می­سازد، نه اینکه چیزی واقعی متناظر با این هویت وجود داشته باشد، زیرا آنچه ما تجربه می­کنیم تنها کثرتی از ادراکات متمایز است و دیگر هیچ.

هیوم نفس را لوح سفیدی می­داند که اندوخته­های آن از طریق تجربه حسی وارد شده­اند، اما کانت ذهن را دارای یک سلسله مفاهیم و صورت­های ذاتی می­داند که وظیفه آنها وحدت­بخشی و سامان­دهی میان کثرت تجربی است و این مفاهیم ذاتی، از طریق تجربه به ذهن نیامده­اند، بلکه ذاتی ذهن هستند. از این رو  آن صورت­ها و مفاهیم بدون تجربه قابل شناخت نیستند.

کانت نیز با هیوم موافق است که همه معرفت ما از تجربه آغاز می­شود، ولی معتقد نیست که هر آنچه در ذهن وجود دارد، باید به انطباعات حسی برگردد. زیرا کانت معرفت را ترکیبی از ماده خارجی و صورتهای ذهنی می­دانست که ماده خارجی از طریق تجربه به ما داده می­شوند و صورت­ها نیز، به نحو پیشینی در ذهن وجود دارند.

کانت این اعتقاد هیوم را می­پذیرد که نفس قابل شناخت نیست، زیرا در تجربه خارجی هیچ متعلقی مابازای نفس وجود ندارد که ما ان را تجربه کنیم. بنابراین، از نظر هیوم و کانت، نفس قابل شناخت نیست.

ولی کانت به یک اصل وحدت دهنده در بن ادراکات و قوای ذهنی به نام «نفس یا من» اعتقاد دارد که آن را «من استعلایی» می­نامد، ولی می­گوید در مورد آن هیچ حکمی نمی­توان کرد، یعنی نمی­توان جوهریت، بساطت، جاودانگی، غیرمادی بودن و تمایز آن را از بدن اثبات کرد، زیرا برای اثبات این اوصاف باید مقوله­ای از مقولات فاهمه را در مورد نفس به کار برد، در حالی که از نظر کانت، مقولات فاهمه تنها بر داده­های حسی و تجربی قابل اطلاق­اند و نفس، هیچ متعلق تجربی ندارد.

روش کانت

کانت مدعی است که در حوزه فلسفه انقلابی برپا کرده است و انقلاب فلسفی خود را انقلاب کپرنیکی نام نهاده است؛ زیرا از کپرنیک الگوبرداری کرده است. کاپلستون در این زمینه می­گوید: «تاکنون عقیده بر آن بود که یک گزاره صادق، باید با خارج منطبق باشد، ولی بر اساس این نظریه برخی از مسائل از جمله صحت و تبیین قضایای کلی و ضروری و به تعبیر کانت، قضایای تالیفی ماتقدم با مشکل مواجه می­گردد. او با استفاده از الگوی کپرنیک مطرطح کرد که اگر رابطه ذهن و عین را برعکس کنیم و بگوییم که برای صدق یک نظریه، آن عین و خارج است که باید با ساختار ذهن منطبق باشد، در می­یابیم که بهتر می­توان صحت قضایای تالیفی ماتقدم را توجیه و تبیین کرد.»

بنابراین نفس و ساختار قوای آن تاثیر شگرف در فهم ما از جهان دارد و به تعبیری نفس، شرط ضروری معرفت است.

1-       او عملکرد نفس را به دو حوزه تقسیم می­کند: الف:حوزه نظری و شناختی؛  ب:حوزه اخلاقی و عملی؛

2-       او در حوزه نظری، معرفت را ترکیبی از الف: صورت­های ذهنی و ب: ماده خارجی می­داند. سپس سه قوه حساسیت، فاهمه و عقل را برای نفس برمی­شمارد. او قوه­­ی دیگری به نام قوه متخیله فعال را نام می­برد که بین قوه حساسیت و فاهمه قرار دارد و نقش واسطه را بازی می­کند.

3-       هر قوه­ای دارای صورت، مقولات و ایده­هایی پیشینی است که تجربه اخذ نشده است.

4-       قوه حساسیت دو صورت زمان و مکان دارد.

5-       قوه فاهمه دارای دوازده مقوله است: وحدت، کثرت، تمامیت، ایجاب، سلب، عدول، جوهر، علیت، مشارکت یا تفاعل، امکان، وجود، ضرورت و وجوب.

6-       قوه عقل، دارای سه ایده نفس، جهان و خداست.

7-       وظیفه این سه ایده، صرفا تنظیمی و وحدت بخشی است، ولی گاهی عقل متمایل است این امور وحدت­بخش را به عنوان موجودات متعالی تلقی کند که خارج از حوزه تجربه­اند و حتی مقولات فاهمه را بر آنها اطلاق می­کند که البته به نظر کانت چنین کاربرد متعالی عقل نادرست است.

8-       عقل محض می­کوشد تمامی فعالیت­های روان­شناختی گوناگوی را که ما از آنها آگاهیم، در یک امر واحد متحد سازد و او این کار را با مفهوم نفس و یا مفهوم «من» انجام می­دهد.

9-       وظیفه فاهمه حکم کردن است. یعنی به واسطه مقولات، پدیدارها را که در قوه حساسیت، صورت زمان و مکان به تن کرده­اند، به هم ربط می­دهد.

10-   مقولات فاهمه، تنها هنگامی کاربرد صحیح دارند که در حوزه تجربه و یا امور زمان­مند و مکان­مند به کار گرفته شوند.

11-   اطلاق مقولات فاهمه به ایده­های عقل که نفس، جهان و خدا است، صحیح نیست؛ زیرا این ایده­ها در تجربه حسی هیچ­گونه متعلقی ندارند و در قوه حساسیت، لباس زمان و مکان را به تن نکرده­اند.

12-   قوه عقل، استدلال با قیاس­های سه­گانه اقترانی، شرطی متصل و شرطی منصل است.

13-   عقل به وسیله این قیاس­ها معرفت جزئی را به معرفت کلی برمی­گرداند.

14-   کانت با توجه کارکرد نفس در دستگاه فلسفی خود، به استدلال­های مغالطه­آمیزی اشاره می­کند که عالمان مابعدالطبیعه از جمله دکارت و ولف برای اثبات جوهریت، بساطت و شخصیت نفس و نیز نفس از بدن مطرح ساخته­اند.

 


نتایج

رد استدلال بر جوهریت نفس

به نظر کانت در مابعد الطبیعه جوهریت نفس چنین اثبات می­شود:

چیزی که جز به عنوان موضوع قابل تعقل نباشد، جز به عنوان موضوع وجود ندارد و بنابراین، جوهر است. (کبری).

موجود متعقل یا متفکر(نفس)، جز به عنوان موضوع قابل تعقل نیست.(صغری).

پس، نفس جز به عنوان موضوع، یعنی جوهر وجود ندارد (نتیجه).

کانت می­گوید:

اولا: مقدمات این استدلال از احکام تحلیلی تشکیل شده است که در آنها صرفا معنای موضوع و جوهر (به مفهوم منطقی) توضیح داده شده است؛ حال آنکه نتیجه حکم ترکیبی است و از مقدمات تحلیلی، نمی­توان نتیجه ترکیبی گرفت، زیرا اگر چنین چیزی ممکن بود، می­توانستیم با تعریف الفاظ به نحو شایسته به ابداع و خلق واقعیت­ها بپردازیم.

ثانیا: موضوع در دو مقدمه به یک معنا نیست. موضوع در کبری به معنای متعالی است و در صغری به معنای استعلایی؛ یعنی در کبری، موضوع شیئی است که به عنوان موضوع تصور می­شود و یا شیئی است که در عین حال، موضوع ادراک واقع می­گردد، ولی در صغری به معنای استعلایی و شرط ضروری تجربه و امکان حکم و وحدت آگاهی است که در تجربه عرضه نشده است. از این رو نمی­تواند موضوع ادراک واقع گردد. در نتیجه اطلاق مقولاتی مانند جوهر بر آن صحیح نیست. به تعبیری، نفس و «خود» استعلایی، شرط ضروری تجربه است؛ به این معنا که تجربه قابل فهم نیست، مگر اینکه اعیان برای آنکه اعیان باشند، باید با وحدت آگاهی مرتبط باشند ولی نمی­توان با استدلال، وجود «خود» استعلایی را به عنوان جوهر ثابت کرد؛ زیرا چنین کاری مستلزم آن است که مقولاتی مانند جوهر و وحدت نادرست استعمال شوند.

البته هر یک از دو مقدمه به تنهایی و به عنوان گزاره­های تحلیلی صادق هستند ولی اگر هر دو بخواهند به عنوان مقدمات یک قیاس قرار گیرند، حد وسط در آنها به یک معنا نیامده است.

رد استدلال بساطت نفس

هر آنچه که افعال آن را نتوان برآیند فعل چند فاعل دانست (یعنی فاعل، فعل خود را به صورت موضوع بسیطی اعتبار می­کند) بسیط است. (کبری)

نفس موجودی است که افعال آن را نمی­توان برآیند چند فاعل دانست. (یعنی فعل خود را بسیط می­داند) (صغری)

پس، نفس بسیط است. (نتیجه)

به نظر کانت، مغالطه این استدلال در آن است که منظور از واژه بسیط در کبری، امری است که به واسطه شهود درک می­شود، ولی در صغری منظور از بسیط، امری است که چنین به نظر می­رسد و چه بسا در واقع چنان نباشد.

به بیان دیگر، منظور از بسیط در کبری به صورت متعالی است که در خارج مابازایی دارد، ولی در صغری منظور از بسیط، به صورت استعلایی است که مابازای واقعی ندارد و برای ذهن چنین به نظر می­رسد.

رد استدلال بر شخصیت نفس

شخصیت، آن است که ذاتی در زمان­های مختلف به ذات خود آگاه باشد. (کبری)

نفس از این هویت واحد (یعنی به ذات خود) آگاهی دارد. (صغری)

پس، نفس، شخص یا جوهر شخصی است. (نتیجه)

به نظر کانت در این استدلال، حد واسط که آگاهی به ذات خود باشد، در کبری به معنای متعالی و در صغری به معنای استعلایی است. از این رو از آگاهی به ذات خود در زمان­­های مختلف که شرط شناخت است و به معنای استعلایی است، نمی­توان هویت مشخص نفس را در خارج اثبات کرد و سپس برخی از مفاهیم را بر آن اطلاق کرد.

رد استدلال بر تمایز نفس از بدن

وجود شیئی که بی­واسطه شناخته می­شود، از وجودی که با واسطه شناخته می­شود متمایز است. (کبری)

نفس ذات خود را بی­واسطه می­شناسد؛ در حالی که جسم(بدن) به واسطه نفس شناخته می­شود. (صغری)

پس، نفس از جسم (بدن) متمایز است. (نتیجه)

کانت می­گوید: این استدلال از معرفت ذهنی به وجود خارجی منتقل شده است. زیرا ما «من» یعنی نفس را متمایز از «غیرمن» یعنی جسم می­شناسیم. آیا این معرفت بدین معنا است که در واقع من از «غیرمن» متمایز است؟ بنابراین نمی­توان از تصور تمایز، وجود خارجی تمایز را نتیجه گرفت.

مسائل حل شده

1-       از معضل تمایز نفس و بدن و ارتباط میان آن دو که در حوزه فلسفه دکارت به گرهی کور تبدیل شده بود رها می­شویم.

2-       قائل بودن به جسمانیت و مادی بودن نفس به همان اندازه عدم اثبات­پذیری تمایز نفس و بدن، استدلال­ناپذیر می­شود.

3- او جاوادنگی و وجود نفس و تمایز آن با بدن را بوسیله عقل عملی که حوزه نومن­هاست اثبات می­کند.

4- کانت در اثبات وجود و جاودانگی نفس می­گوید: قانون اخلاقی حکم می­کند که برترین خیر را تحصیل کنیم که یک ایدئال و آرمان است و نیز متعلق ضروری اراده است. برترین خیر، شامل دو مولفه یعنی فضیلت (خیر اخلاقی) و سعادت (خیرحسی) است. فاعل اخلاقی یا انسان تنها می­تواند یکی از مولفه­های برترین خیر یعنی فضیلت سروکار داشته باشد. فضیلت مناسب با برترین خیر، فضیلت تام یا قداسست است. یعنی مطابقت تام میان اراده و قانون اخلاقی. اما این قداست یا فضیلت تام، کمالی است که هیچ انسانی در عالم محسوس در هیچ لحظه از وجود خود نمی­تواند بدان برسد. بنابراین اگر عقل فضیلت کامل را بجوید و در عین حال، هیچ بشری و در هیچ لحظه­ای نتواند بدان برسد، پس آن فضیلت تام باید به صورت یک سر ترقی نامحدود و بی­پایان به سوی کمال مطلوب تحقق یابد. اما این سر ترقی بیپایان بنا به فرض دوام بی­پایان وجود و تشخص همان وجود عاقل ممکن است، که آن را جاودانگی نفس می­نامند.

مسائل حل نشده

فلسفه کانت در حوزه عقل نظری ما را به نوعی لاادری­گری رهنمون می­کند. یعنی نه می­توان وجود و اوصاف نفس را اثبات و نه نفی کرد.

پاسخ­های غلط

1-         کانت با اثبات جهان نومنی (پدیداری) می­خواهد به نوعی از اتهام ایدئالیسم رهایی یابد اما او با اطلاق مقولات وجود وعلت از مقولات فاهمه بر امور غیر تجربی فلسفه خود را نقض کرده است و دقیقا همان انتقادی را که به عالمان مابعدالطبیعه روا می­داشت، بر خود او نیز وارد است.

2-         بر استدلال کانت در اثبات جاودانگی نفس که بر مبنای مفهوم خیراخلاقی بنا شده است انتقاداتی وارد شده است. برخی معتقدند مقدمات استدلال کانت با یکدیگر هماهنگ نیست. یکی از مقدمات می­گوید قداست یا فضیلت تام، دست­یافتنی است؛ چون عقل عملی به آن حکم می­کند، ولی مقدمه دیگر، می­گوید چنین قداستی نه در این عالم و نه در عالمی دیگر تحقق پذیر نیست؛ زیرا امری که پس از زمان بی­پایان قابل حصول باشد، بی­گمان حصول ناپذیر است. بنابراین مقدمات استدلال کانت فی نفسه متناقض است.

3-         صدور چنین حکمی از عقل نیز تردیدپذیر است.